روژان روژان ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

شیرین ترین شیطونک دنیا

حسني نگو بلا بگو

من تازه دارم شعر حسني نگو بلا بگو را از مامان ياد ميگيرم . اين شعر را خيلي دوست دارم. ولي يكم طولانيه بخاطر همين كامل بلد نيستم فقط يكم دست و پا شكسته و خيلي بامزه ميخوانم . چون اسم بابام هم حسن اين شعر را دوست دارم . يكي از دوستهاي باباحسن وقتي ميخواهد بابام را صدا كنه بهش ميگه حسني  من هم خيلي خنده ام ميگيره . حالا دلم ميخواهد اين شعر را بگذارم تا وقتي بزرگتر شدم يادم باشه     توي ده شلمرود حسني تك و تنها بود حسني نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو موي بلند روي سياه ناخن دراز واه واه واه نه فلفلي نه قلقلي نه مرغ زرد كاكلي هيچكس باهاش رفيق نبود تنها روي سه پايه نشسته بود تو سايه باباش ميگفت: حسني...
9 بهمن 1389

دختر خاله ام آلما

  اين عكس دختر خاله عزيزم آلما است. . من هنوز نديدمش، فكر ميكنم بتوانيم دوستهاي خوبي براي هم باشيم. آلما الان 2 ماه است يعني من 2 سال و هشت ماه از اون بزرگترم . ولي سن مهم نيست وقتي هر دو تامون بزرگتر شديم اختلاف 2 سال زياد مهم نيست. قراره تو فصل بهار ببينمش خيلي دلم ميخواهد زودتر بتوانم بغلش كنم البته اگه خاله شيوا بگذاره.       ...
6 بهمن 1389

ماجراي نخوابيدن هاي من D:

من و مامان هر شب قبل از خواب كلي با هم جرو بحث ميكنيم من خيلي مقاومت ميكنم كه نخوابم . مثلاً همين ديشب كلي مامان برام قصه تعريف كرد تا بخوابم.   من هم همش بين حرف مامان مي پريدم و ميگفتم بعدش چي شد . من فكر ميكنم مامان ناهيد آخرش نويسنده قصه كودك بشه چون من هر موضوعي را ميگفتم مامان راجع به اون يه قصه ميگفت . مثل قصه لولو ، لامپ ، عنكبوت ، ني ني شيطونه كه روش آب ريخت و ... . تازه همينطور كه مامان قصه ميگفت من بابا حسن را هم راحت نگذاشتم و دستور دادم تا برام شير گرم بياره تا بخورم. تازه بعد از همه اين كارها   من باز هم نخوابيدم .   ولي مامان هنوز ميتوانست برام قصه بگه ولي وقتي ديدم خودش خوابش گرفته منهم راض...
4 بهمن 1389