روژان روژان ، تا این لحظه: 16 سال و 9 روز سن داره

شیرین ترین شیطونک دنیا

شیطنتهای جدید

من بعد از مدتها دوباره آمدم شیطنتهام فرق کرده به قول مامانی بدتر شده که بهتر نشده دیگه 4 سالم هم تمام شد و وارد 5 سال شدم و دارم کم کم بزرگ میشم امسال هم قراره برم پیش دبستانی 1 . خیلی خوشحالم . خواهرم هم خیلی خیلی دوست دارم و کمتر از قبل اذیتش میکنم . باران هر وقت من از مهد کودک می رسم کلی میخنده مامان ناهید میگه نخند باران دردسر از مهد آمده کلی با هم بازی میکنیم و میخندیم و نمیزارم باران بخوابه  خوب تقصیر من چیه    تولدم هم کلی بهم خوش گذشت مامان ناهید سرم را فرو کرد تو کیک و با هم کلی خندیدیم به قول خودم کلی حال داد  این هم یک عکس از 2 سالگیم  ...
26 فروردين 1391

مشکلات من - مامان و باران

خیلی  وقت میشه چیزی ننوشتم . تقریباً از زمانی که باران به دنیا آمده مامانی کمتر میاد اینجا تا خاطرات من را بنویسه توی این مدت اتفاق های زیادی افتاد من یک هفته تمام مریض بودم طوری تب کرده بودم که هذیان میگفتم و همش حالت تهوع داشتم مامانی روزی که من تب کردم و رفتم بیمارستان کلی گریه کرد و حسابی ترسید بدتر از همه این بود که بابا حسن بهش اجازه نداد مامنی همراه ما بیاد بیمارستان و موندش پیش باران ، بعداز یک هفته مریضی حالم خوب شد و دوباره اشتهام برگشت و رفتم مهد کودک . من مهد کودک را خیلی دوست دارم ، روزهای چهارشنبه برای مامانی کاردستی درست میکنم مثلاً امروز با کاغذ رنگی یک دستکش درست کردم و با سفال یک مار اکلینی خیلی خوشگل و همه را دادم ...
28 دی 1390

شب یلدا

امسال بیشتر از سالهای دیگه معنی شب یلدا را فهمیدم و احساس کردم . توی مهد کودک برای مامانم کارت تبریک شب یلدا درست کردم باورم نمیشد انقدر خوشش بیاد همش به مامان ناهید میگفتم مثلاً تازه دیدی 1 بار دیگه بگو واییییییییییییییی یی ی ی ی ی ی ی آخه مامانی با یک حالت خیلی بامزه ای از کارتم تعریف میکرد خیلی خندیدم . شب یلدا را دوست دارم مزه همه خوراکیها را میده مخصوصاً هندوانه و انار به به   این هم عکس مامان ناهید با خواهرم باران که کلی مامانی خندید   ...
30 آذر 1390

روزهای زندگی من با خواهر عزیزم باران

روزهای سختی را میگذرونم از وقتی خواهرم باران به دنیا آمده مامانی کمتر میتونه پیش من باشه بهش حق میدم اخه باران خیلی کوچولو و نازه ولی منهم هنوز انقدر بزرگ نشدم که بتونم تنهایی بازی کنم . قبلاً مامان ناهید همه دنیاش من بودم ولی الان دنیای ما 2 قسمت شده وقت بازی کردن با من را نداره بعضی وقتها هم من عصبانی میشم و تلافی این کار مامان را روی باران در میارم یکی دو بار زدم تو سرش و یک بار هم با توپ زدمش که مامانی حسابی عصبانی شد . هر وقت هم جیغ می زنم مامان دعوام میکنه اصلاً نمیدونم چیکار کنم. مامان برام همش جایزه میخره و بابایی هم من را میبره بیرون و پارک ولی من مامانی را میخواهم . اصلاً نمیدونم این مامان ناهید چرا انقدر زود برام یک خواهر آورد ....
20 آذر 1390

خواهرم باران

بالاخره خواهرم روز 8 آبان ماه به دنیا آمد . من خیلی دوستش دارم . مامانی خیلی مراقبشه و ههمش میگه زیاد بهش دست نزن آخه خیلی کوچولوه . این عکس بارانه ، مامان ناهید یک شعر به من یاد داده که وقتی براش می خونم ساکت میشه و گریه نمیکنه . باران بارانه باران ........ زمینها بارونی باران بعضی وقتها می روم توی تخت باران و با هم میخوابیم ولی مامانی بعضی وقتها دعوام میکنه من بهش میگم چولومبه ، صبح ها که من میروم مهد کودک دلم براش خیلی تنگ میشه الان 17 روزشه همش دعا میکنم زود بزرگ بشه تا با هم بتونیم بریم پارک ...
24 آبان 1390