روزهای زندگی من با خواهر عزیزم باران
روزهای سختی را میگذرونم از وقتی خواهرم باران به دنیا آمده مامانی کمتر میتونه پیش من باشه بهش حق میدم اخه باران خیلی کوچولو و نازه ولی منهم هنوز انقدر بزرگ نشدم که بتونم تنهایی بازی کنم . قبلاً مامان ناهید همه دنیاش من بودم ولی الان دنیای ما 2 قسمت شده وقت بازی کردن با من را نداره بعضی وقتها هم من عصبانی میشم و تلافی این کار مامان را روی باران در میارم یکی دو بار زدم تو سرش و یک بار هم با توپ زدمش که مامانی حسابی عصبانی شد . هر وقت هم جیغ می زنم مامان دعوام میکنه اصلاً نمیدونم چیکار کنم. مامان برام همش جایزه میخره و بابایی هم من را میبره بیرون و پارک ولی من مامانی را میخواهم . اصلاً نمیدونم این مامان ناهید چرا انقدر زود برام یک خواهر آورد . اصلاً درکشون نمیکنم.
روزهایی که مهد کودک میروم خیلی خوبه من تمام مربیهام را دوست دارم و توی کلاس زبان هم پیشرفت خوبی داشتم . تمام لغتها را بلدم و دائماً تشویق میشوم . مهد کودک بهترین جای دنیا برای ما نی نی هاست .
با مامان ناهید خیلی حرف میزنم وقتی به حرفهام گوش میکنه و میگه قربون دختر گلم برم که انقدر خانومه و داره بزرگ میشه . کلی خوشحال میشم براش شعر میخونم و از اتفاقهای مهد کودک براش تعریف میکنم یکی دوبار هم با بابایی رفتم سرکارش خیلی بهم خوش گذشت بابایی قول داده بازم ببره من را دوستهای بابا حسن خیلی خوبند با من کلی بازی میکنند.