احساس گناه ماماني
ديروز وقتي مامان ناهيد آمد دنبالم داشتم بال درمي آوردم . قيافه ماماني را كه ديدم واقعاً خوشحال شدم با عشق بغلم كرد و همش بهم ميگفت بميرم برات ماماني .... ببخشيد كه انقدر دير آمدم ....و همش ماچم ميكرد . ..... فرح جون (مربي مهد) داشت به ماماني ميگفت : روژان صبحها از همه زودتر ميآد و بعدازظهرها از همه ديرتر مي ره ولي ما از اين بابت خوشحاليم چون خيلي دختر خوبيه و همه دوستش دارند . ماماني يكم با حالت شرمندگي نگاهش ميكرد و بعد با عشق و كمي بغض به من نگاه ميكرد . من از اين بابت اصلاً ناراحت نبودم ولي ماماني خيلي غصه مي خورد كاملاً معلوم بود. براي اينكه كمي خوشحالش كنم سريع بهش گفتم ماماني ببين نقاشي من را به ديوار...
نویسنده :
مامان ناهید
10:47