احساس گناه ماماني
ديروز وقتي مامان ناهيد آمد دنبالم داشتم بال درمي آوردم . قيافه ماماني را كه ديدم واقعاً خوشحال شدم با عشق بغلم كرد و همش بهم ميگفت بميرم برات ماماني .... ببخشيد كه انقدر دير آمدم ....و همش ماچم ميكرد . ..... فرح جون (مربي مهد) داشت به ماماني ميگفت : روژان صبحها از همه زودتر ميآد و بعدازظهرها از همه ديرتر مي ره ولي ما از اين بابت خوشحاليم چون خيلي دختر خوبيه و همه دوستش دارند . ماماني يكم با حالت شرمندگي نگاهش ميكرد و بعد با عشق و كمي بغض به من نگاه ميكرد . من از اين بابت اصلاً ناراحت نبودم ولي ماماني خيلي غصه مي خورد كاملاً معلوم بود.
براي اينكه كمي خوشحالش كنم سريع بهش گفتم ماماني ببين نقاشي من را به ديوار زدند ... بعد ماماني با خوشرويي گفت كجاست ؟! ببينم و منهم با عجله دستش را گرفت و بردم سمت نقاشيها بعد ماماني را ديدم كه چشمهاش كاملاً مي خنديدند و با عشق به نقاشيم نگاه ميكرد و بعد با موبايلش از نقاشيم عكس مي گرفت و بعد بهش گفتم كه ميوه هام را هم كامل خوردم ... ميخواستم بازم خوشحالش كنم و فكر ميكنم موفق هم شدم چون ماماني ديگه بغض نداشت و بعد با هم رفتيم خانه .