مشکلات من - مامان و باران
خیلی وقت میشه چیزی ننوشتم . تقریباً از زمانی که باران به دنیا آمده مامانی کمتر میاد اینجا تا خاطرات من را بنویسه توی این مدت اتفاق های زیادی افتاد من یک هفته تمام مریض بودم طوری تب کرده بودم که هذیان میگفتم و همش حالت تهوع داشتم مامانی روزی که من تب کردم و رفتم بیمارستان کلی گریه کرد و حسابی ترسید بدتر از همه این بود که بابا حسن بهش اجازه نداد مامنی همراه ما بیاد بیمارستان و موندش پیش باران ، بعداز یک هفته مریضی حالم خوب شد و دوباره اشتهام برگشت و رفتم مهد کودک . من مهد کودک را خیلی دوست دارم ، روزهای چهارشنبه برای مامانی کاردستی درست میکنم مثلاً امروز با کاغذ رنگی یک دستکش درست کردم و با سفال یک مار اکلینی خیلی خوشگل و همه را دادم به مامانی که بزاره تو دکوریم . بعضی وقتها که حوصله ام سر میره میرم سراغ باران و به قول مامانی اذیتش میکنم آخه جایگاه من را تو خونه کمرنگ کرده و مامانی همش پیش اونه و منم حوصلم سر میره خلاصه اینکه روزهایی داریم . روزی که باران رفته بود واکسن دوماهگیش را بزنه منم همراه مامانی رفتم انقدر از دیدن واکسن و جیغهای باران انقدر ترسیدم که منم همزمان با باران گریه میکردم . قیافه مامانی واقعاًَ دیدنی بود نمیدونست کدوممون را ساکت کنه خوب تقصیر خودشه به من چه که دو تا بچه کوچولو داره به قول خودش خودکرده را تدبیر نیست ولی همش میگه شما دو تا رحمتین و نعمت من که نمیفهمم چی میگه خلاصه روزهایی ما داریم که باید بیاید و از نزدیک ببنید .