سوغاتي براي بابابزرگ
مامان ناهيد هر روز صبح من را مي بره خانه مامان جون بعد خودش مي ره سركار . وقتي از مسافرت برگشتيم ديگه ماماني بايد مي رفت سركار و من هم طبق معمول بايد مي رفتم خانه مامان جون . اون روز وقتي از خواب بيدار شدم باباجون آمد سراغم و گفت سوغاتي برام چي آوردي ؟! منهم گفتم هيچي بعد بهم گفت خيلي بي معرفتي و خنديد و رفت سركار. بعد از ظهر مامان ناهيد كه آمد دنبالم باهم رفتيم خانه منهم خيلي خسته بودم كلي شيطوني كرده بودم و مامان جون حمامم كرده بود خلاصه تا رسيدم خانه خوابيدم .
وقتي از خواب بيدار شدم رفتم سراغ لوازم بابا حسن و يك جوراب و يك شورت كه مامان براش خريده بود را برداشتم و بعد رفتم پيش ماماني گفتم يه كيسه بهم بده مي خوام براي باباجون سوغاتي ببرم. مامان تا اين حرفم را شنيد كلي خنديد و ماچم كرد ولي من كه نفهميدم كجاي كارم خنده دار بود. حالا منتظرم باباجونم از مسافرت برگرده برم پيشش و سوغاتي هاش را بهش بدم . آخه باباجون من را خيلي دوست داره هر روز برام يه چيز جديد مي خره كلي لباس دارم كه همش را باباجونم خريده
چند روز پيش هم يه عروسك برتز خريد كه مامان ناهيد نگذاشت باهاش بازي كنم و گفت بايد يكم بزرگتر بشي بعد . ولي خيلي قشنگ بود.