روژان روژان ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

شیرین ترین شیطونک دنیا

شستشوي گوشم

            بعد از تحمل يك هفته قطره ريختن داخل گوشم بالاخره ديروز رفتيم دكتر تا گوشم را شستشو بده . من اصلاً نگران نبودم ولي ماماني معلوم بود يكم مي ترسه چون خودش تا حالا نديده بود شستشوي گوش چطوريه . ديروز مامان ناهيد از سركارش كه آمد با هم رفتيم پيش دكتر پوستي كه متخصص اين كاره وقتي رفتيم داخل مطب دكتر بهم يه شكلات داد بعد كلي از من تعريف كرد كه قطره هام را مرتب ريخته بودم ماماني هم دستم را گرفته بود و منهم روي صندلي مخصوص نشستم . بعد يه قيف كوچولو گذاشت توي گوشم و با يه لوله باريك ...
24 اسفند 1389

خريد حاج فيروز

امروز قرار شده با مامان ناهيد بريم خريد . قراره برام عروسك حاجي فيروز بخره . شعرش را تازه ياد گرفتم خيلي باحاله.         حاجی فیروزه، سالی یه روزه، همه می‌‌دونن، منم می‌‌دونم، عید نوروزه . ارباب خودم سلام علیکم، ارباب خودم سر تو بالا کن، ارباب خودم منو نیگا کن، ارباب خودم لطفی به ما کن . ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟ بشکن بشکنه بشکن، من نمی‌شکنم بشکن، اینجا بشکنم یار گله داره، اونجا بشکنم یار گله داره! این سیاه ب...
22 اسفند 1389

مسابقه شماره 3- نامه اي براي تو

  مسابقه شماره ۳- نامه اي براي تو    صفحه ۱-         صفحه ۲-         صفحه ۳-     الان که دارم این نامه رو می نویسم ساعت از نيمه شب گذشته . يك شب تقريباً سرد زمستاني ولي رويايي . نميدونم چرا خوابم نمي ياد . احساس ميكنم كاري نا تمام دارم تقريباً همه كارها را انجام دادم . فرشته كوچولوي خودم كه تو باشي الان ساعتهاست كه در خواب نازي و خوابيدي، حتي نگهبان اين قلعه كوچك هم (بابايي) خوابه و من تنها نشستم و دارم به عكس دوست داشتنيت كه روي ميزه و توي قلب من حك شده نگاه ميكنم   و دلم ميخواهد با...
18 اسفند 1389

دستم را بريدم

  دستمو بريييييييييييييدمممممممممممممممممم   سلام ديروز روز خوبي نبود چون برام اتفاق خوبي نيوفتاد . خيلي مريض شدم سرما خورده بودم . البته از ماماني گرفتم . چون اول اون مريض شد. ديشب وقتي داشتم با مامان ناهيد سر نخوابيدنم چونه ميزدم دستم را محكم گرفتم به ميز وسط حال كه شيشه داشت و بعد شيشه افتاد و شكست دست منهم گرفت به شيشه و بين انگشت شصت و اشاره دست راستم را بريد. ماماني انقدر ترسيده بود كه حالش بد شد. با بابا حسن و دوست بابايي (عمو سيامك) كه خانه ما بود رفتيم بيمارستان منهم خيلي گريه مي كردم . دكتر كه دستم را ديد گفت بايد بخيه بشه خيلي درد داشت اول دستم را با مواد ضد عفوني كننده شست و 1 آم...
14 اسفند 1389

موهام كوتاه شدن ;)

موهامو كوتاه كردم . الان يك هفته از كوتاهي موهام مي گذره مامان ناهيد ميگه خيلي شيطون تر به نظر ميرسم،شبيه فرشته ها هم شدم .   بهم ميگه شبيه فندق شدم . از موهاي كوتاه بيشتر خوشم مي ياد . چون ديگه مجبور نيستم شانه بزنم و درد بكشم. تازه ام موقعه غذا خوردن مزاحمم نيستن . وقتي هم شبها مي خوابم خيلي سبكتر ميشم و كمتر گرمم مي شه . دايي علي هم خيلي دوستم داره و همش بهم ميگه چه بامزه شدي ;)   خلاصه فكر ميكنم همه اين مدل موها را بيشتر از قبليه دوست دارند. ...
7 اسفند 1389

سرزمين عجايب

ديروز رفتم سرزمين عجايب مامان ناهيد اجازه داد صورتم را نقاشي كنم خيلي بانمك شدم . كلي بازي كردم و پيش آقا سبزه هم رفتم (عروسك شرك را ميگم ) قسمتي كه تئاتر عمو حميد اجرا ميشه يه آقايي هست كه لباس شرك را ميپوشه . من عاشق اونم بغلم ميكنه و مي چرخون من را، منهم بهش پول ميدم و ميگذارم تو دهنش خيلي از اين كار خوشش مياد . با مامان ناهيد رفتيم سوار فنجان هاي گردون شديم . اولش به ماماني گفتم با من نياد و بهم اجازه بده تنها سوار شوم چون همه بچه ها تنها سوار شده بودند . اما ماماني اجازه نداد و گفت تو هنوز خيلي كوچكتر از اونهايي . ولي با ماماني هم كلي خنديديم مامان ناهيد همش شكلك در مي آورد و منم مي خنديدم. خيلي رو...
7 اسفند 1389

روز ولنتاین مبارک

امروز توي همه جاي اين دنيا همه آدمها به اين فكر ميكنن كه كي را از همه بيشتر دوست دارند و كي اونها را دوست داره ؟!‌ آخه امروز 14 فوريه است يعني روز ولنتاين و روز عشاق .  ميدونم الان توي يك سني هستم كه همه من را خيلي دوست دارند. ولي يه فرقي بين همه با اوني كه خودم ميدونم هست. كسي كه نه تنها امروز بلكه هر روز مثل امروز بهم فكر ميكنه و عاشقانه دوستم داره مامان ناهيد. البته بابا حسن هم خيلي دوستم داره ولي يه مادر با تمام احساساتش و وجودش بچه اش را دوست داره و اين احساس تا آخر عمر همراهي اش ميكنه .  اميدوارم وقتي بزرگتر شدم و معني جشن گرفتن براي اين روزها را فهميدم نه تنها براي عشق خودم بلكه براي...
25 بهمن 1389

سوغاتي براي بابابزرگ

مامان ناهيد هر روز صبح من را مي بره خانه مامان جون بعد خودش مي ره سركار . وقتي از مسافرت برگشتيم ديگه ماماني بايد مي رفت سركار و من هم طبق معمول بايد مي رفتم خانه مامان جون . اون روز وقتي از خواب بيدار شدم باباجون آمد سراغم و گفت سوغاتي برام چي آوردي ؟!‌ منهم گفتم هيچي بعد بهم گفت خيلي بي معرفتي و خنديد و رفت سركار. بعد از ظهر مامان ناهيد كه آمد دنبالم باهم رفتيم خانه منهم خيلي خسته بودم كلي شيطوني كرده بودم و مامان جون حمامم كرده بود خلاصه تا رسيدم خانه خوابيدم . وقتي از خواب بيدار شدم رفتم سراغ لوازم بابا حسن و يك جوراب و يك شورت كه مامان براش خريده بود را برداشتم و بعد رفتم پيش ماماني گفتم يه ك...
19 بهمن 1389